۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

دلنوشته ای از پریا، دختر زندانی سیاسی صالح کهندل


صالح کهندل زندانی سیاسی زندان رجایی شهر کرج که به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق به ۱۰ سال زندان محکوم شده است، با وجود مشکلات حاد جسمی و تشخیص «مشکوک به سرطان خون» از سوی بهداری زندان، از اقدامات درمانی و اعزام به بیمارستان جهت آزمایشات تجویز شده محروم بوده است.
پریا کهندل، دختر این زندانی سیاسی طی نامه ای که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته است می‌گوید: "و من این رنگ را دوست می‌دارم چرا که پدرم به من آموخت که چگونه این رنگ‌ها را تغییر دهم! او استاد تغییر رنگ‌های زندگیست چرا که رنگ نگاه من به زندگی را او تغییر داده و می‌دهد."
متن کامل این نامه را در زیر می‌خوانید:
من آن سرودم که از پشت می‌له‌های مورب زندان برای دیدن لحظه‌ای از برق امید در چشمان پدرم آواز آسمان‌ها می‌شوم
آه‌ای تنگ راه روهای طولانی و پیچ در پیچ... آه‌ای سیم‌هایی که غرور کاذب بی‌مقدار خار به شما پیوست، آه‌ای دیوارهای بلند با یادگاری‌های حک شده در دل‌هایتان.. از کسانی که به شما چشم می‌دوختند و می‌دوزند...
مرا می‌شناسید؟!
من مسافر هفته‌ای شما هستم، که در زیر سایهٔ تاریک شما بزگ گشته‌ام، من همانم که تاریکی راه رو‌ها را با شعر‌ها و نوشته‌های کودکانه‌ام در ذهن و وجودم نقاشی کردم.
من آن مسافرم که در کودکی‌ام تفریحم دویدن در میان گرد و خاک‌های سالن ملاقات بوده و خنده‌هایم از برای سخنان اطرافیانم از روی درد، خنده‌ها و شادی‌های مدفون اشک در ظلمات...
من آن صدای مبهم از پشت شیشه‌های گرد و خاک گرفتهٔ گوهردشتم!...
من آن سرودم که از پشت می‌له‌های مورب زندان برای دیدن لحظه‌ای از برق امید در چشمان پدرم آواز آسمان‌ها می‌شوم...
من آن...
بگذریم...
روز‌ها می‌گذرند چه سخت و چه آسان...
پیاپی...
و من قادر به متوقف کردن آن نیستم، ولی برای تغییرش چرا!
من تغییرم، همانکه پدر گفت...
تغییری از جنس دل کندن، دل بریدن، تنهایی و...
تغییری تهی از اشک و غم و سرشار از غرور و افتخار...
من تغییر اشک به لبخندو تغییر لبخند به رنگ، رنگی با یادگاری‌ها و سوغاتی‌های زندان...
و اینگونه خاطراتم رنگ زندان گرفت...
و من این رنگ را دوست می‌دارم چرا که پدرم به من آموخت که چگونه این رنگ‌ها را تغییر دهم!
او استاد تغییر رنگ‌های زندگیست چرا که رنگ نگاه من به زندگی را او تغییر داده و می‌دهد.
بازی با رنگ‌ها...
چه جالب...
چه سردر گمی زیبایی وقتیکه می‌دانی این دنیا پر است از رنگ‌هایی که باید تغییر یابند.
من آن اشکم، اشک مقدس و با ارزشی که از چشم‌های هزاران نفر هر روز بروی کف پوش‌های بی‌ارزش زندان می‌ریزد.
شاید چیزی برای این...
این...
نمی‌دانم چه نامی برای این نمی‌دانم‌ها بگذارم...
شاید چیزی نباشم، ولی می‌دانم که می‌دانی من تغییرم و با تو از پشت می‌له‌های زندان اینگونه شدم.
من صدایم و لبخند، من نقاشی پدرم در زندان...
من صدایم...
صدایی که آواز خواندن را از تو یاد گرفت و برای تو نوشت و تنها برای تو می‌خواند آواز تغییرش را...
آه‌ای وطنم شاید با کنار آمدن این کلمات از خود بپرسی که من کیستم و از جنس کیستم؟!
من برگرفته از پدرم.
من روزی بوسهٔ اسارت خواهم شد بر دستان پاک آزادی و روزی خنده خواهم شد اشکی از جنس عدالت،‌‌ همان اشکی که پرم برای تو بازی‌های کودکانهٔ مرا با زندان قسمت کرد.
و روزی پرواز خواهم کرد بر آسمان سرخ زیبا‌ترین وطنم ایران...
پری ۱۵ سالهٔ خوش الحان بهاران پدر...
۷بهمن۹۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر